عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت
نه که گویند خسی بود که جوبارش برد

زندگی سه چیز بیشتر نیست:
۱) به اجبار به دنیا آمدن
۲) با غم زیستن
۳) با آرزو مردن!

شب برای چیدن ستاره های قلبت خواهم آمد. بیدار باش من با سبدی پر از بو سه می آیم و آن را قبل از چیدن ستاره های قلبت روی گونه هایت می کارم تا بدانی ای خوبم دوستت دارم.
 خسته رفتم خسته تر باز آمدم
دل شکسته تر ز آغاز آمدم
غافل از یادت نماندم هیچگاه
با تو رفتم با تو هم باز آمدم
 عشق یعنی لحظه ی التهاب
عشق یعنی لحظه ی نابِ ناب
عشق یعنی همچو من شیدا شدن
عشق یعنی قطره و دریا شدن
عشق یعنی دیده بر درب دوختن
عشق یعنی در فراغش سوختن

نام من عشق است آیا میشناسیدم؟ زخمی ام - زخمی سراپا میشناسیدم؟ با شما طیکردهام راه درازی را خسته هستم- خسته آیا میشناسیدم؟ راه ششصد سالهای از دفتر(حافظ) تا غزلهای شماها، میشناسیدم؟ این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده است من همان خورشیدم اما، میشناسیدم پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر اینک این افتاده از پا، میشناسیدم؟ میشناسد چشمهایم چهرههاتان را همچنانی که شماها میشناسیدم اینچنین بیگانه از من رو مگردانید در مبندیدم به حاشا، میشناسیدم! من همان دریایتان ای رهروان عشق رودهای رو به دریا! می شناسیدم اصل من بودم, بهانه بود و فرعی بود عشق(قیس) و( حسن)لیلا میشناسیدم؟ در کف(فرهاد)تیشه من نهادم، من! من بریدم(بیستون) را می شناسیدم مسخ کرده چهرهام را گرچه این ایام با همین دیوار حتی میشناسیدم من همانم, مهربان سالهای دور رفتهام از یادتان؟ یا میشناسیدم؟

دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس دوباره عشق دوباره هوی دوباره هوس دوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار دوباره باغ من و فصل تو نسیم نفس دوباره باد بهاری - همان نه گرم و نه سرد دوباره آن وزش میخوش آن نسیم ملس دوباره مزمزه ای از شراب کهنه ی عشق دوباره جامی از آن تند تلخواره ی گس دوباره همسفری با تو تا حوالی وصل دوباره طنطنه ی کاروان طنین جرس نگویمت که بیامیز با من اما ، آه بعید تر منشین از حدود زمزمه رس که با تو حرف نگفته بسی به دل دارم که یا بسامدش این عمرها نیاید بس کبوترم به تکاپوی شاخه ای زیتون قیاس من نه به سیمرغ می رسد نه مگس برای یاختن آن به راه آزادی است اگر نکوفته ام سر به میله های قفس

آن نه عشق است که بتوان برغمخوارش برد یا توان طبل زنان بر سر بازارش برد عشق می خواهم از آنسان که رهایی باشد هم از آن عشق که منصور ، سردارش برد عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت نه که گویند خسی بود که جوبارش برد دلت ایثار کن آنسان که حقی با حقدار نه که کالاش کنی ، گویی طرارش برد شوکتی بود در این شیوه شیرین روزی عشق بازاری ما رونق بازارش برد عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ که به عمری نتوان دست در آثارش برد مرد میدانی اگر باشد از این جوهر ناب کاری از پیش رود کارستان ک " آرش " برد

اگه اولش به فکر آخرش نباشی آخرش به فکر اولش می افتی،
لذتی که در فراق هست در وصال نیست؛چون در فراق شوق وصال هست ودر وصال بیم فراق
آغاز کسی باش که پایان تو باشد......

بمون مسافر...
گفتی می خوام بهت بگم همین روزا مسافرم «باید برم» برای تو فقط یه حرف ساده بود کاشکی می دیدی قلب من به زیر پات افتاده بود شاید گناه تو نبود، شاید که تقصیر منه شاید که این عاقبتِ این جوری عاشق شدنه *** سفر همیشه قصه رفتن و دلتنگیه به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگیه همیشه یک نفر میره آدم و تنها می ذاره میره یه دنیا خاطره پشت سرش جا می ذاره همیشه یک دل غریب یه گوشه تنها می مونه یکی مسافر و یکی این وره دنیا می مونه *** دلم نمیاد که بگم به خاطر دلم بمون اما بدون با رفتنت از تن خستم میره جون بمون برای کوچهای که بی تو لبریزه غمه ابری تر از آسمونش ابرای چشمای منه *** بمون واسه خونهای که محتاج عطر تن توست بمون واسه پنجره ای که عاشق دیدن توست!

|

لیلی من بمون برام
یک روز از تو،
از درختان خیابان شلوغ،
از همه کلبه های بی فروغ،
دور خواهم شد.
یک روز می گذرم از هر چه هیاهو،
از هر چه آرزو،
یک روز، پرواز،
سهم چشمان بسته ام خواهد شد.
روزی که از همه ی پنجره ها،
آیینه ها، و همه ی آرزو ها دست خواهم کشید.
و آنگاه بال هایم پرواز را تجربه خواهد کرد.
همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد.
لیلی من بمون برام چون بی تو هیچ فردایی ندارم، شاید بمیرم.
یکی را دوست می دارم،
بمونی هستم، نمونی نیسته نیستم.

عشق دروغی بیش نیست
می گفت عاشقم، دوستش دارم و بدون او هیچم و برای او زنده هستم...
او رفت و تنها ماند ....
زندگی کرد و معشوق را فراموش کرد...
از او پرسیدم از عشق چه می دانی؟ برایم از عشق بگو....
گفت: عشق اتفاق است باید بشینی تا بیفتد!!!
گفت: عشق آسودگیست، خیال است... خیالی خوش...
گفت: ماندن است ....فرو رفتن در خود است....
گفت: خواستن و گرفتن و برای خود کردن است....
گفت: عشق ساده ست، همین جاست دم دست و دنیا پر شده از عشقهای زود....
گفت: عشق دروغی بیش نیست....

عروسک قصه تو
وقتی که اسم عروسک رو میشنویم ناخداگاه به یاد دختربچه هایی می افتیم؛ و حتی شاید دخترهای جوان! یه عمر من شدم عروسک قصهی تو، ولی دیگه .... در دنیای کاغذین تو من عروسک نیستم که وقت و بی وقت به هر آهنگ تو برقصم لبهای خندانت را ببینم و بخندم و چشمهای خواب آلودت را ببینم و چشمهایم را ببندم من اگر مدتی همبازی تو شدم و اگر چند روزی هستی ام را ارزانیات کردم از سادگی ام نبوده، از زرنگی ام نبوده، از جسارتم بوده که در حق خودم کردم. در حق لحظه هایی که در عشرتکده ها حرام شد. در حق زندگی که با لبخند آغاز و با خودسری تمام شد. و این دلمشغولی تا دیرگاه دوام یافت اینک از تو می پرسم از تو ای همبازی لجباز من در این بازی گناه آلود ممنوع؛ چه کسی تاوان این شکست بزرگ را خواهد پرداخت؟ دستهای خالی من؟ این من رانده از همه کس و از همه جا؟ یا دل سنگ تو که دیگر خاطر خواهی ندارد؟ چه چیزی آینده مرا بعد از این گذشته خاکستری تضمین خواهد کرد؟ سوالی که جوابی ندارد شاید غار تاریکی که برای خروج راهی ندارد بگو که شجاعانه به اشتباهت اعتراف می کنی همان طور که من کردم. قول بده که دیگر عروسکهایت را نمی شکنی همانطور که من قول دادم بگو که قصه هایت را زیر باران نمی گذاری دلبسته هایت را برای مدتی دوست نمی داری؛ و مثل تمام آدمهای پشیمان غصه هایت را در گلدان می کاری.
|

اتفاق آخر
از اتفاق آخر روحت خبر ندارد // دیروز دوستت داشت...حالا دگر ندارد
مثل جُزامی از من هر لحظه میگریزی // مجنون اگرچه مسریست، اما خطر ندارد
هی آه میکشم تا قلبت بلرزد اما // لبخند میزنی تو، یعنی: اثر ندارد
من ماندم وخیالت(یک قاب عکس خالی) // یک خاطره که کاری جز دردسر ندارد
هی زنگ میزنم تا لحن تو را... ولیکن // ای وای اگر دوباره اینبار برندارد
او سهم دیگران است! بی پاسخی نشانش // اما نیاور آقا! هرگز! اگر ندارد!
بر آن سرم که روزی از عشق تو بمیرم // مردیکه خود کشی کرد انگار سر ندارد
امروز کشتم او را -مردی که عاشقت بود- // از اتفاق حتی روحت خبر ندارد
نفرین غزل
گریه کن ابرک معصوم، زمینگیر شدیم! // آسمان نیز نشد آیینه دار من و تو
لحظه هایی که به هم رد و بدل می کردیم // آخرش نیز نخوردند به کار من و تو
تو چقدر زود بریدی و به من بد کردی // دستخوش! همسفر! این بود قرار من و تو ؟
باغ تو مزرعه ی هرزه ترین زمزمه بود // مفتکی هم نمی ارزید بهار من و تو
آخرین بیت ببین! قافیهام را باختی // هر چه نفرین غزل هست نثار تو

زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را....جز با او و جز برای او نمی خواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد.

همیشه نگاهت را دوست دارم فرارهای کودکانه اش را آن گاه که باران را میزبانی می کند
سلام عمو یاسر.
واقعا که جالبه. بعد از یه مدت سکوت یه دفعه چه انفجاری داشتی.
توپ توپ. فقط یه مشکلی.
مثل اینکه یه آهنگ از منصور گذاشتی ت وقسمت نظرات. البته یکی که نیست دوتاست. هر جفتش هم من منصور.
خیلی سرعتو میاره پایین.
موفق و پایدار باشید
سلام دیووووووووووووووووووونه :d
یییینتاسمنباسیمنباسیمنباسیمبنا
سلا م ناناز.
بابا آدرس ایمیلت رو یه جه مینوشتی