عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت نه که گویند خسی بود که جوبارش برد زندگی سه چیز بیشتر نیست: ۱) به اجبار به دنیا آمدن ۲) با غم زیستن ۳) با آرزو مردن! شب برای چیدن ستاره های قلبت خواهم آمد. بیدار باش من با سبدی پر از بو سه می آیم و آن را قبل از چیدن ستاره های قلبت روی گونه هایت می کارم تا بدانی ای خوبم دوستت دارم.
دل شکسته تر ز آغاز آمدم غافل از یادت نماندم هیچگاه با تو رفتم با تو هم باز آمدم
عشق یعنی لحظه ی نابِ ناب عشق یعنی همچو من شیدا شدن عشق یعنی قطره و دریا شدن عشق یعنی دیده بر درب دوختن عشق یعنی در فراغش سوختن نام من عشق است آیا میشناسیدم؟ دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس آن نه عشق است که بتوان برغمخوارش برد اگه اولش به فکر آخرش نباشی آخرش به فکر اولش می افتی، لذتی که در فراق هست در وصال نیست؛چون در فراق شوق وصال هست ودر وصال بیم فراق آغاز کسی باش که پایان تو باشد...... بمون مسافر... گفتی می خوام بهت بگم همین روزا مسافرم
|
لیلی من بمون برام
یک روز از تو،
از درختان خیابان شلوغ،
از همه کلبه های بی فروغ،
دور خواهم شد.
یک روز می گذرم از هر چه هیاهو،
از هر چه آرزو،
یک روز، پرواز،
سهم چشمان بسته ام خواهد شد.
روزی که از همه ی پنجره ها،
آیینه ها، و همه ی آرزو ها دست خواهم کشید.
و آنگاه بال هایم پرواز را تجربه خواهد کرد.
همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد.
لیلی من بمون برام چون بی تو هیچ فردایی ندارم، شاید بمیرم.
یکی را دوست می دارم،
بمونی هستم، نمونی نیسته نیستم.
عشق دروغی بیش نیست
می گفت عاشقم، دوستش دارم و بدون او هیچم و برای او زنده هستم...
او رفت و تنها ماند ....
زندگی کرد و معشوق را فراموش کرد...
از او پرسیدم از عشق چه می دانی؟ برایم از عشق بگو....
گفت: عشق اتفاق است باید بشینی تا بیفتد!!!
گفت: عشق آسودگیست، خیال است... خیالی خوش...
گفت: ماندن است ....فرو رفتن در خود است....
گفت: خواستن و گرفتن و برای خود کردن است....
گفت: عشق ساده ست، همین جاست دم دست و دنیا پر شده از عشقهای زود....
گفت: عشق دروغی بیش نیست....
عروسک قصه تو وقتی که اسم عروسک رو میشنویم ناخداگاه به یاد دختربچه هایی می افتیم؛ و حتی شاید دخترهای جوان! |
نفرین غزل گریه کن ابرک معصوم، زمینگیر شدیم! // آسمان نیز نشد آیینه دار من و تو همیشه نگاهت را دوست دارم فرارهای کودکانه اش را آن گاه که باران را میزبانی می کند
لحظه هایی که به هم رد و بدل می کردیم // آخرش نیز نخوردند به کار من و تو
تو چقدر زود بریدی و به من بد کردی // دستخوش! همسفر! این بود قرار من و تو ؟
باغ تو مزرعه ی هرزه ترین زمزمه بود // مفتکی هم نمی ارزید بهار من و تو
آخرین بیت ببین! قافیهام را باختی // هر چه نفرین غزل هست نثار توزندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را....جز با او و جز برای او نمی خواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد.
من از کجای تو شروع شدم...
من از کجای تو شروع شدم
در امتداد لحظه ای که امتداد تو بود
از درون تو گذشتم، در درون تو زاده شدم
چون حوا که از دنده ی آدم بیرون آمد
خودم را تنها یافتم
میان فاصله ای از خودم، تا سایه های تو
***
غم هایم آشنا
با من نفس می کشند
با حادثه های معمول
از حوادث عبور می کنند
از فضاهای رنگی
به جستجوی بیرنگی
آهنگ بی صدای بودن، بودم
یا طنین ترانه ای در دور
***
کلاه تو بزرگ بود و پر سایه
و من و سبزهای کوچک، در انتظار نور
سوار بر خیالات خودم بودم
که بادی وزید و پلکهایم در افق گم شد
با سکوت
***
در چشمانت سؤالی بود
نوری که از مردمکهایت می ریخت
پریدن پرنده ای از میان پلکهایت
در چشمانت سوال...
و من که بی تفاوت
از کنارت عبور کردم
گفتنیها کم نیست
گفتنیها کم نیست، من و تو کم بودیم / خشک و پژمرده، تا روی زمین خم بودیم
گفتنیها کم نیست، من و تو کم گفتیم / مثل هذیان دم مرگ، از آغاز، چنین درهم و برهم گفتیم
دیدنیها کم نیست، من و تو کم دیدیم / بی سبب از پاییز، جای میلاد اقاقیها را پرسیدیم
چیدنیها کم نیست، من و تو کم چیدیم / وقت گل دادن عشق، روی دار قالی، بیسبب حتی، پرتاب گل سرخی را ترسیدیم
خواندنیها کم نیست، من و تو کم خواندیم / من و تو ساده ترین شکل سرودن را در معبر باد، با دهانی بسته واماندیم
من و تو کم بودیم
من و تو، اما در میدانها
اینک اندازه ما میخوانیم
ما به اندازه «ما» میگوییم، ما به اندازه «ما» می چینیم
ما به اندازه «ما» می بوییم، ما به اندازه «ما» می روییم
من و تو کم نه، که باید شب بی رحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم
من و تو خم نه و درهم نه و کم نه، که میباید، با هم باشیم
من و تو حق داریم در شب این جنبش
نبض آدم باشیم
من و تو حق داریم که به اندازه «ما» هم شده
با هم باشیم
گفتنیها کم نیست...
قاصدک به او بگو...
می دانی قرارم کجاست؟
نشانش را و رمز نگاهش را نمیدانم
همین اندازه میدانم، که او دنیایی از مهر است
ولی یکجا نمی ماند
گمانم از من و از ما گریزان است
راستی اگر روزی تو «مجیدم» را دیدی از نزدیک
بگو «غنچه» بیقرارت بود
نه، راستش را نگو
بگو دیوانهای دیدی که شبها بر هلال ماه دراز میکشد
اما نگو ستاره ها را می دزدم
می خواهم تسبیحی از ستاره برایش بسازم
بگو چند وقتی است سراغش را از کلاغ ها میگیرم
نگو با کلاغ ها مهربانم
اینطور به من نگاه نکن!
چقدر ساده ای کلاغ ها بهانه اند؛ من به سیاهی دل بسته ام
نمی بینی از خورشید گریزانم
اینها را به مجیدم نگو فقط گوش کن
با تو هستم قاصدک
گوشهایت با من است؟
داشتم چه می گفتم؟؟؟ هان! به او بگو...
نشان تو ...
در هر باد طنین صدای تو بود
بر هر خاک رد پای تو فرو رفته بود
و در هر آب انعکاس سیمایت
در هر آتش گرمی دستانت
آنگاه که من
کوچه به کوچه
خانه به خانه
نشان تو می خواستم
عقربه های ساعت رو به مشرق یخ بسته اند. چشمانم سکوت کرده اند. فقط نیمی از بلور مهتاب در آسمان پیداست و نیمی دیگرش را ابرها به اسارت بردهاند. دلم هوای تپیدن با ستارگان را دارد و چشمانم هوای باریدن با ابرها. در چشمان سبز تو خیره میشوم و مرغان بازیگوش نگاهت را به لبخندی شادمانه پرواز میدهم و خود عاشقانه بر ساحل چشمانت می نشینم. تو پلک بر هم میزنی و هر بار فصلی از خاطره های سبز من مرور میشود. زمان میوزد و در مسیر ثانیهها خاطرات من تبخیر می شوند. دشتی از حرف و باغی از کلمه ها دارم، ای دوست! هر چه بنویسم و بگویم کم است فقط میتوانم قلبم را بشکافم و قطره خونی را به عنوان «دوستت دارم» تقدیمت کنم.
عشق؟!
عشق عشق می آفریند.
عشق زندگی می بخشد.
زندگی رنج به همراه دارد.
رنج دلشوره می آفریند.
دلشوره جرات می بخشد.
جرات اعتماد به همراه دارد.
اعتماد امید می آفریند.
امید زندگی می بخشد.
عشق عشق می آفریند.
و از عشق مردن ....
سفریست به سوی خدا
اگر ماه بودم...
اگر ماه بودم به هر جا که بودم سراغ تو را از خدا می گرفتم
اگر سنگ بودم به هر جا که بودی سر رهگذار تو جا می گرفتم
اگر ماه بودی به صد ناز شاید شبی بر لب باممان می نشستی
اگر سنگ بودی به هر جا که بودم مرا می شکستی، می شکستی